مَتَل گَرٍیٍ سیٍوَندیٍ1/داستانهای سیوندی1
داستانهای کهن ایرانی بسیارند این داستانها رابیشتر مادربزرگها سینه به سینه برای کودکان گفته شده و کودکان دیروز مادربزرگان فرداگشته و آیینهای ایرانی را پاسداشته اند امروزه بدبختانه رسانه ها (تلویزیون و ماهواره و ...) جایگزین فرهنگ باستانی و کهن ایرانی گشته و چه زورمند و گستاخ بر نابودی فرهنگ هزاران ساله کمربسته اند "مَتَل"های سیوندی بر نشان گوشه ای از این فرهنگ کهن کنون چه غمناک و نابرابر به ستیز این دیو رفته است.کوشش ما بر آن است تا در این جنگ نابرابر هرچند ناچیز و ناکار کمر بر یارای "مَتَل" های سیوندی و دیگر آیین های سترگ ایران زمین که امروزه هریک به گونه ای در این پیکار کشته می شوند برخیزیم شما بزرگان نیز هم اکنون در این جنگ نیکی و بدی به یاری خوبی ها بشتابید.
*** مَتَل یٍ تیٍ تاء پَلَنگ / داستان گربه و پلنگ***
روءشیٍ بیٍ روءشیٍ نَبیٍ ناء / اِلاء خُداء فِیِش هیٍشک, نَبیٍ ناء
یُ روٍ یِ پَلَنگیٍ مِرَس, اَ یِ تیٍ تِی مِگاءش بوٍؤَروٍؤاءش
یک روز یک پلنگ به گربه ای می رسد و با گرفتن گربه قصد خوردن او را می کند.
تیٍ تاء ماآءش,: مِ کاءکاءی تِ هَنداءم مِ راء نُؤِر
گربه می گوید:من برادر تو هستم من را نخور
پَلَنگ ماآءش,:اَگََ تِ کاءکاءی مِ هَندیٍ چِراء تِ چیٍلوٍ هَندیٍ؟
پلنگ می گوید: اگر تو برادر من هستی چرا تو کوچک هستی؟
ماآءش,:مِ راء آءدِِمیٍ زاء کَن یٍ فِیشاء نیٍیاشاءدِرد نِشتِشاء گئاءن بُگُریٍ چیٍلوٍ مَنداءم
می گوید:من را آدمی زاد نزد خودشان بردند و نگذاشتند من جان بگیرم و کوچک ماندم
ماآءش,:ایء ک, ماآءشیٍ نِشاءن مِ بِد, مِگاءم بِذاءنیٍ چِماءناءن تاء فِردِفاءمِش کِریٍ
می گوید:این که می گویی زا نشان من بده می خواهم بدانم چگونه است تا قطعه قطعه اش کنم
تیٍ تاء ماآءش,:بِر, تاء بِشِیم, تاء دیٍی, اُؤشاءشاء نَشاءنِت بِدِی
گربه می گوید :بیا تا برویم و خانه و ساختمانش را نشانت بدهم
موٍشوٍن, دَم بَرتِشاء آءدِمیٍ زاء مِی, دِم یٍ بَرتاء
می روند دم در آدمی زاد و او از خانه بیرون می آید.
پَلَنگ تاء میٍنوٍؤاءش ماآءش, ایٍ یِن ک, ماآءتِت؟
پلنگ تا او را می بیند می گوید:این بود که می گفتی؟
پَلَنگ ماآءش, آءدِمیٍ زاء کِ ماآءشوءن, تِ هِندیٍ؟اَگَ راءس ماآشیٍ بِر, تاء بَراءت باآءشیٍ
پلنگ می گوید آدمی زاد که می گویند تویی اگه راست می گویی بیا تا به حسابت برسم
آءدِمیٍ زاء ماآءش, مِ بایِ بِشِی زوءرِماء اَ دیٍی, بِراءنیٍ
آدمی زاد می گوید من باید بروم و زورم را از خانه بیاورم
پَلَنگ یِ هِرتِی موٍدوٍ ماآءش,: بِشِ بِراءن
پلنگ بلند می خندد و می گوید: برو بیار
آءدِمیٍ زاء ماآءش, نَ تِ مِجِکِِی مِ بایِ تِ راء باء پَشیءن تَناءف بِبَندیٍ اوءساء بَشِی دیٍی,
آدمی زاد می گوید تو فرار می کنی من باید تو را با بند و طناب ببندم سپس به خانه بروم
پَلَنگ دوٍؤاءلِی یِ هِرتِی موٍدوٍ ماآءش,: مِ تِ نَجِک مِ نَمِجِکِی بِر, بِبَند
پلنگ باز خنده ای می کند و می گوید:توفرار نکن من نیز فرار نمی کنم بیا ببند
کاءکای کِ اَ تِ باآءشیٍ پَشیءن تَناءف اُؤِردِش پَلَنگاء بَسِش اوءساء شیٍ توٍ اُؤشاء اُؤسیءن وُرِش گُرتُش اُؤِردِش کَت بِ گئاءن مُسَر تاء تاءنِسِش ویٍنیٍش داء و شیٍ
همانند برادری که به تو بگویم بند و نخ و طناب آورد و پلنگ را بست سپس به خانه رفت و آهنین (وسیله ای آهنی برای باد دادن غلات ) را آورد و به جان پلنگ افتاد و تا توانست پلنگ بیچاره را زد و رفت.
تیٍ تاء آءمِی پَشیءن گَرٍاء واءش کِرد واءتِش دیٍیِت واءتِم پاءگِن تاء بِشیم, دُمباءل بَدبَختیٍماء پاءگِن
گربه آمد و بندها را باز نمود و گفت دیدی بهت گفتم بلندشو تا بریم به دنبال زندگیمان پاشو
پَلَنگ پآءگِن و هُلِ پُل خُد تیٍ تاء کَت بِ ر؛
پلنگ بلند شد و لنگ لنگان همراه گربه به راه افتاد
همیٍ ماءن, کِ میٍشییٍن, پَلَنگ اَ تیٍ تاء ماآءتِش کاءکاء مَؤ تٍِ تاءم ماآءتِش هاء کاءکاء مَؤ کاءکاء مَؤ هاء کاءکاء مَؤ .............
همین طور که می رفتند پلنگ به گربه می گفت برادر میو گربه هم جواب می داد آری برادر میو برادر میو آری برادر میو ................
***مَتَلیٍ هَمِ خاءش بیٍ
دَسِی وِلیٍ پاءش بیٍ***